مادربزرگ عطر برنج شمال بود کم بود نان سفره اش اما حلال بود
در دست های ظرف گل سرخی اش مدام یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود
یادش بخیر! آمدن از خانه ی عزیز بی پاکت نخودچی و کشمش محال بود
با او همیشه قصه و سوغاتی و غزل با او به قول ما نوه ها عشق و حال بود
غیر از علی نبرد به لب نام دیگری پیشش پدربزگ، تمام و کمال بود
مادربزرگ پیش خدای بزرگ رفت او مرد؟ این همیشه برایم سؤال بود
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" او هست، خواجه! شعر تو شاهدمثال بود
آسمانت گرفته رنگ خدا از زمینت دمیده بوی شهید گرچه زیباست صورتت چون ماه بر دلت داغهاست چون خورشید
مردمت عاشقاند! عاشق تو عاشقان سهند و الوندت خون به پا میکنند روزی اگر کم شود سنگی از دماوندت
پای عشقت همیشه سرداران جان خود کردهاند ارزانی آرش و اردشیر و رستم و سام همت و صوفی و سلیمانی
سردی روزگار مانا نیست آنچه گرم است تا ابد دم توست بادها میروند و میآیند آنچه پاینده است پرچم توست
آسمانت گرفته رنگ خدا از زمینت دمیده بوی شهید آه! ای مرز پر گهر! ایران! آه! ایران من! سرای امید!